مقبره ی رویای رز سرخ...
فنجان فراموشی را سر می کشم,گذشته را به باد,می سپارم ,بادبادکهای خیال را,پر و بالی میدهم,ورویای فردا را به دوش می کشم...!
درباره وبلاگ


آسمان را گفتم : می توانی آیا بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه روح مادر گردی ؟ صاحب رفعت دیگر گردی ؟ گفت نی نی هرگز ... من برای این کار کهکشان کم دارم نوریان کم دارم مه و خورشید به پهنای زمان کم دارم ... … خاک را پرسیدم : می توانی آیا دل مادر گردی ؟ آسمانی شوی و خرمن اختر گردی ؟ گفت نی نی هرگز ... من برای این کار بوستان کم دارم در دلم گنج نهان کم دارم ...

پيوندها
غرفه ی نقاشی ویترای
ارژنگ
برگی در باد
وبلاگ رسمی محمد علیزاده
تبسم
طایفه ی ماه عسلی ها
دل باخته
وبلاگ طرفداران سردار سهراب زاده خواننده ی پاپ
دنیای مطالب طلایی
کعبه ی عشق
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رویای رز سرخ و آدرس rosesorkh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 40
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 61415
تعداد مطالب : 78
تعداد نظرات : 61
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


سوسا تم

تصاویر زیباسازی نایت اسکین

کد متحرک کردن عنوان وب



ساعت فلش

نويسندگان
زهرا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 18:34 :: نويسنده : زهرا
 
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 11:18 :: نويسنده : زهرا

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
  
 
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : زهرا

 


خوب یادم هست ...

با هم اتاقی نقاشی کرده بودیم برای ماندن ...

اما فراموش کردیم ...

نشانی این اتاق را ...

با نام و مشخصات کامل خاطرات مشترکی که داشتیم ...

بر دریچه ی دردهایمان حک کنیم !!!
 
 
 
 
 
 
 
 
 
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 8:51 :: نويسنده : زهرا

 

 
 
دنیای کوچکی است ...
 
مثل لباسهای بچگی مان !
 
بزرگ می شویم 
 
و دنیا تنگ می شود ...!
 
 
 
 
 
 
 
 
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 18:31 :: نويسنده : زهرا

 

 
 
وقتي دل‌تنگ مي‌شوي ...

فرقي ندارد

آسمان

مهتابي‌ست يا صاف !

ماه هم فقط قرصي نوراني‌ست ...

فقط يك مشت واژه‌ي تكراري

در سوژه‌ها و فكرهاي تكراري

با توست ...

حتي صبح كه بيدار مي‌شوي

آواز گنجشك‌هاي پشت پنجره

يا چك چك شير آب را هم

نمي‌فهمي ...!
 
 
 
 
 
 
 
 
 
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 18:25 :: نويسنده : زهرا

 

 
 
کوچه ها خسته اند

و این همه پیاده روهای ناتمام

که به خیابان های سرگردان می رسند ...

دیری است

این شهر طاقت اش تمام شده است !

من راهی ام ...

کنار گذری اگر هست

نشانم بده !
 
 
 
 
 
 
 
 
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : زهرا

 


..دیر فهمیده بود و باز گریان بود . حقیقت را به یاد آورد ولی

   

فرصتی نبود . می خواست بازگردد و حقیقت را به همه بگوید ، ولی

   

فرصتی باقی نمانده بود و باز هم مهر سکوت بر لبانش فرود آمد ...

دراز کشید و چشمانش را بست و بازگشت به دنیایی که از آن آمده
 بود

 

. همان دنیایی که با گریه از آن جدا شده بود ، ولی معلوم نبود  

   

که مثل قبل بخواهد به آن جا باز گردد یا نه !



شاید بی هیچ توشه ای بازگشت و شاید تو تنها اندکی زودتر از او

  

بفهمی ،بفهمی که جاده ات بی باز گشت است و سفری در پیش داری که

  

باید با توشه ای پر به سرزمینی که گریان از آن آمدی باز گردی تا


خندان باشی و سرافراز ...



جاده را ببین ! رهگذرانش را ، تابلوهای راهنما را ، نه چراغ های

   

رنگارنگ و چشمک زن و وسوسه انگیزش را ، خودت نور باش ...!

 

 

 

 

 

 

   

 
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 9:46 :: نويسنده : زهرا



آفتاب طلوع می کند

خزان می شود

و من

به سفر خواهم رفت ...

به راهی دور

به منزل ستاره ها ...

من در میان شاخساران درختان

گم خواهم شد

من زندگی خواهم کرد ...

من درد خواهم کشید !

من عشق خواهم ورزید

من اندکی حسرت خواهم داشت

و غم ...

و رازهایی که هرگز

شاید

فاش نخواهد شد ...

من

زنده خواهم بود

و یک روز

یا یک شب

یا یک غروب بی بدیل پاییزی

جهان را

با تمام بدی ها و خوبی ها

ترک خواهم کرد ...

من زندگی خواهم کرد ...

من مرگ را نفس خواهم کشید ...

عاقبت، يک روز ...

یا یک شب ...

یا یک غروب پاییزی ...

 

 


 

 

 
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 9:39 :: نويسنده : زهرا


چه ساده می شکنیم ...

بی آنکه بدانیم دیگر بغض هایمان اشک نمی شود ...

اینجا هوا بارانی است ولی باران نمی بارد ...!

 

 



 

 
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : زهرا



يك
دوستت دارم ، نه به خاطر شخصيت تو ، بلكه بخاطر شخصيتي كه من در هنگام با تو بودن پيدا ميكنم.




دو
هيچكس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نميشود



سه
اگر كسي تو را آنطور كه ميخواهي دوست ندارد، به اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست

ندارد



چهار
دوست واقعي كسي است كه دستهاي تو را بگيرد ولي قلب تو را لمس كند.



پنج
بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنار او باشي و بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد.




شش
هرگز لبخند را ترك نكن، حتي وقتي ناراحتي چون هر كس امكان دارد عاشق لبخند تو شود



هفت
تو ممكن است در تمام دنيا فقط يك نفر باشي، ولي براي بعضي افراد تمام دنيا هستي.




هشت
هرگز وقتت را با كسي كه حاضر نيست وقتش را با تو بگذراند، نگذران.



نه
شايد خدا خواسته است كه ابتدا بسياري افراد نامناسب را بشناسي و سپس شخص مناسب را، به اين

ترتيب وقتي او را يافتي بهتر مي‌تواني شكر گزار باشي.





ده
به چيزي كه گذشت غم نخور، به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.




يازده
هميشه افرادي هستند كه تو را مي‌آزارند، با اين حال همواره به ديگران اعتماد كن و فقط مواظب باش

كه به كسي كه تو را آزرده، دوباره اعتماد نكني



دوازده
خود را به فرد بهتري تبديل كن و مطمئن باش كه خود را مي‌شناسي قبل از آنكه شخص ديگري را

بشناسي و انتظار داشته باشي او تو را بشناسد.





سيزده
زياده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترين چيزها در زماني اتفاق مي‌افتد كه انتظارش را نداري.


 


به خاطر داشته باش:

”هر آنچه اتفاق مي‌افتد، بنا به دليلي است“

 

 

 

 


گابريل گارسيا ماركز



 

 

 

 

 
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 17:59 :: نويسنده : زهرا


قلمت را بردار بنویس از همه خوبیها زندگی,عشق ,امید

و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست...

از تمنا بنویس ...از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود...

بنویس از لبخند...

از نگاهی بنویس که پر از عشق به هر جای جهان می نگرد...

قلمت را بردار روی کاغذ بنویس...

زندگی با همه تلخیها ,شیرین است

 

 

 


  

 
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 17:0 :: نويسنده : زهرا

 

 

 

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش

زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول

زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته

زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید

و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم.

بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب،

چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را

ببیند.

کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید

و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند


تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و

دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند... 

 

 

 
یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : زهرا


مي دويم ما
چشم بسته
بدنبال زندگي ...
و نمي دانيم
كه از زندگي جلو زده ايم !
.
.
.
ما از زندگي جلو زده ايم ...
طوري كه او ما را گم كرده است !
و ما خودمان را ...!

 


 

 
یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 16:33 :: نويسنده : زهرا

نمیدونم چرا اینجام ...شاید چون دلم گرفته...

از این روزا... یادمه اون روزا همه چی ساده تر بود و از زرق و برق و

قشنگیای ظاهری امروز خبری نبود اما در عوض

دل و زبون آدماش پاک و صادق بود ,آدما دنبال فریب همدیگه نبودن و

می شد رو آدماش حساب کرد و بهشون اعتماد کرد

صورتشونو مثه امروزیا پشت نقابای رنگ و وارنگ پنهون نمی کردن و

خودشون

بودن...

داریم کجا می ریم,نمی دونم

قراره به کجا برسیم,نمی دونم...

کاش خودمون باشیم بدون نقاب...







من اینک اینجایم

و باید

باور کنم

که اینجا

حجم صدا

می شکند

دل

یخ میزند

و زندگی

محو می شود ... 

 

 

 

 

 
جمعه 23 تير 1391برچسب:, :: 19:35 :: نويسنده : زهرا

 

می نشینم

و تورا رسم می کنم

نه با پرگار که با ابعاد ذهنم، کنج هایت را می کشم

گوشه هایی که فقط مخصوص توست

حتی به قلم نیازی ندارم، سرانگشتم را در مسیر باد می کشم

و تو متولد می شوی

در باد

هنوز اما اسمی نداری

می گویند برای هرکس به قدر اعتقادش به بزرگیت متولد خواهی شد

حالا به ابعادت فکر می کنم

و بُعدی برایت نمی یابم

پس در نزد من بیکرانی و بی اسم

بی اندازه به تو خودخواهم و بی اندازه به من مهربانی

اینرا از بخشش های مکررت فهمیدم

و وقتی تو اینگونه در برابر حماقت هایم سکوت می کنی وباز مرا می بخشی؛

چرا من اینگونه نباشم در حقِ غیر تو؟

می نشینم, مخالف جهت باد یا موافق فرقی نمی کند؛

چرا که تو همیشه به من وزیده ای

حتی در سیاهی ام, پس خودم را در سپیدی ات محو خواهم کرد

آنگاه خاکستری خواهیم شد و من با خود زمزمه می کنم:

بی خنکای عنایتت, معبودم

جز خاکستری در دستان باد نیستم, آسمان رحمتت هماره آبی باد


 

 
جمعه 23 تير 1391برچسب:, :: 19:23 :: نويسنده : زهرا


حالا ساکتی

بی اشتیاق تر از افتادن برگ پاییزی

جوانه ای که زودتر از فصل رویش

سر از شاخه می دمد

یا سرما خشکش می کند

یا با میوه ای نارس تمام می شود

بارها و بارها

به درختان سبز زیبا خیره شده ای

بگذار کمکت کنم

آرزو کن

آرزو کن و

سکوتت را بشکن

آرزو یی نداری؟

پس برای من آرزو کن

آرزو کن آخرین برگ درخت خاطره ام

هرگز نیافتد

و من هم برای تو آرزو می کنم

سبز شوی

به فصل سبز شدن

نه زود

و نه دیر...!


 

 
جمعه 30 تير 1386برچسب:ماه خدا, :: 13:57 :: نويسنده : زهرا

 

 

 خدایا زیباترین سرنوشت را برای همه در ماه مبارک رمضان مقدر کن,بهترین روزگاران را برای همه رقم

بزن,مبادا کسی خسته,افتاده و یا غمگین شود ,دل همه را سرشار از شادی و محبت و زیبایی کن و آنچه

را که به بهترین بندگانت عطا می کنی به ما نیز عطا کن

 

فرا رسیدن ماه میهمانی خدا مبارک

  

 

 
جمعه 23 تير 1386برچسب:, :: 18:29 :: نويسنده : زهرا


خوب یادم هست از بهشت که آمدم

تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم ...

اما زمین تیره بود و سخت !

دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش

و من هر روز ذره ذره سخت تر شدم ...

من سنگ شدم !

دیگر نور از من نمی گذرد ...

حالا تنها یادگاری ام از بهشت، اشک است ...

نمی بارم چون می ترسم بعد از آن، سنگ ریزه ببارم !!!
 


 

 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد